ف قاف

تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت

ف قاف

تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت

سطور زیر حاصل غم دلی است مرکب با  تنها غزل سروده مثلثِ حافظ.
راقم سطور حین سیاه کردن دفترش به نوای زیر دل سپرده بود. از دستش ندهیذ.

+

سبت سلمی بصدغیها فؤادی
قلبم اسیرت شد. همان روز، یادت هست؟
اما من یادم نیست.
یادم نیست کی بود و کجا؟
فقط یادم هست اسیرت شدم.
شاید در ازل...

نگارا بر من بی‌دل ببخشای

و واصلنی علی رغم الاعادی

دست های کریمت را باز کرده ای

و به سائلان می بخشی

اما من که سائل نبودم

اصلا من هیچ نبودم

اما می شود از کرم ببخشید بر منِ هیچ


تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت

                 و واصلنی...


حبیبا در غم سودای عشقت

توکلنا علی رب العباد

...


امن انکرتنی عن عشق سلمی

تز اول آن روی نهکو بوادی

تا  "طریق یا حسین" را پیاده نروی نمی دانی...



                      غم این دل بواتت خورد ناچار





بسم الله النور

للحق|


غم هایم می سپارم بر باد.

اما نمی دانم چرا باز آن ها با خود می آورد و بر دل می ریزد.

لعنت به این باد نامرد.

نمی دانم چند روز بود.

یک هفته بود یا یک ماه.

اما قلبم دچار تپش بود.

گویی می خواست سینه را بشکافد و بیرون بزند.


تا جمعه.


عصر بود.

آخر هفته خوبی داشتم.

و عصر جمعه را برخلاف هفته های پیش،

با حالی خوش سپری می کردم.


صبح دفتر انجمن، کلاس عربی عراقی بودم.

وصف العیش می کردم.

و حال خوشی داشتم.


ظهر مامان از سفر پرسید.

- می روی یا نه؟

- مگر دست من است؟


عصر بود.

عصر جمعه.

مستند پیاده روی تازه تمام شده بود.


عصر بود.

عصر جمعه.

و پیغامی در واتس آپ.

- همسفر کوله ات را ببند


و من

مجنون شدم

و قلبم

تندتر می زند...



مثل همیشه غرق می شوم

اما نه غرق تو

نه غرق نگاهت

غرق همه چیز جز تو


غرق می شوم و پایین تر می روم

و تو مثل همیشه دستم را می گیری


حالا من غرق می شوم

غرق نگاهت...



جایی را پیدا کردم 
اسمش "قاف" است
یک کتاب فروشی است
بالاتر از متروی قلهک
خنده ام گرفت
وقتی که دیدمش 
نمی دانستم "قاف" این قدر طرفدار دارد!


سه سال پیش در وبلاگش نظر گذاشتم 
نوشتم که گم شده ام
الان در وبلاگ خودم می نویسم 
می نویسم که گم شده ام
می نویسم خودم را گم کرده 

ظاهرش که می روم آگاهی دنبال لپ تاپ
اما من می رفتم دنبال خودم
خودی که جایش گذاشتم

-------------------------------

این روزها بیشتر به خودم فکر می کنم
امیدوارم دوباره پیدایش کنم
یا به قول سرهنگ آگاهی کشفش کنم...

-------------------------------

تکمله: خدایا مرا به خودم برسان 

قرار نبود حدیث نفس باشد

آن هم این نفس عجیب و غریب

---------------------------------------------

خیلی وقت بود که ننوشته بودم

نه اینجا و نه حتی در دفترچه ام

فقط حرفهایم خورده بودم

دلم را کرده بودم سنگ قبرشان

--------------------------------------------

همه اتفاقات اخیر را مرور می کنم:


رفتم از کانون و یا به عبارتی مجبور کردن به رفتم از کانونی که جزئی از من شده بود

شبی که فهمیدم فقط گریه کردم مثل بچه ها

گفتم قلبم شکسته است

نا آرام است

دستت را روی قلبم بگذار تا آرام شود

دستش را گذاشت 

همان وقتی که پیاده به دیدنش رفتم

همان وقتی که دستم را محکم به ضریحش چسباندم

و قلبم آرام شد


از دو تا قولی که به او دادم  پایبند به هیچ کدامش نماندم

و دوباره شدم...


از امتحاناتی که دوهفته قبل از شروعش را نبودم می ترسیدم

اما معجزه وار نمره ها قابل قبول شدند



از دستم رفت

لپ تاپی که هویتم شده بود 

از من دزدیدش خیلی راحت

قفل صندوق را باز کرد و جلوی دانشگاه دزدیدش

کاری به چند و چون ماجرا ندارم که خودم را بسیار سرزنش کرده ام

حالا شروع می شود

تلاش های من برای یافتنش

110

کلانتری 163 ولنجک

اداره بیستم آگاهی

...

و این می شود سرنوشت دختری که از صحبت از جرم و جنایت میشه ابا می کرد

حالا دخترک بیچاره با حقیقتی عظیم رو به رو می شود

و همه باورش به پلیس فرو می ریزد



و حالا رسیده ام به "متن"

خدا کند که عاقبت به خیر شود



یکی از قول هایی که داده بودم این بود که ته گریه هایم آن چیزی که همیشه بود نباشد

تهش بشود او

اما زیر قولم زدم


حالا دیگر ته گریه هایم کسی است که یازده سال از آخرین دیدارمان می گذرد

دلم خیلی برایش تنگ شده است

خیلی خیلی

کاش دوباره مثل قدیم ها به خوابم بیاد

کاش

-----------------------------------

همیشه از بزرگ شدم می ترسیدم

دوست داشتم همیشه بچه بمانم

خودم را برای مادرم لوس کنم و او هم مثل همیشه به من بگوید "نی نی کوچولو"


حلا که بیست و یک سال و کم تر از یک ماهی از پا به این دنیا گذاشتنم می گذرد 

از بیشتر بزرگ شدنم می ترسم

از تصور همین سن و سالم هم می ترسم

------------------------------------

امروزم حاصل گذشته ام است

حاصل همین دیروز...

-----------------------------------

از نشانه های تقوا آن است که اگر همه اعمالت را روی طبق ریختند و در بازار گرداندند از هیچ کدام از اعمالت خجالت نکشی...

-----------------------------------

امیدوارم کسانی که مرا می شناسند (البته باید شناختن را تعریف کرد!) این پست را نخوانند


هرکه خواند دعایم کند


برایت شده ام مثل فامیل دور.

همان فامیلی که آخرین نفر است که دعوت می شود.

همان فامیلی که کم تر تحویل گرفته می شود.

---------------
چه خوب که هنوز فامیل مانده ایم!
حتی یک فامیل دور ِ دور.
من که راضی ام.
تو چی؟
آن قدر دوریم که نسبتمان را هم یادم رفته است!
تو یادت هست؟
راستی یادم افتاد این منم که دورم.
نه تو.
تو همیشه همین جا که الان ایستاده ای ایستاده بودی.
نه؟
راست می گویی
من تو را از خودم دور کردم.
انگار در فضای متریکی زندگی می کنم که گوی ها به شعاع بینهایت زده می شوند.
اما نه!
نه!
نه!
دیگر نمی خواهم فامیل دور باشم.
می خواهم بشوم یک دوست ِ صمیمی ِ صمیمی!
خدا یا اجازه هست؟


شب جمعه 

دعای کمیل

روضه حضرت زهرا (س)

من

(فاطمه)

نشسته ام

پشت در

....



 به قول سید مهدی (شجاعی) : "فاطمه" را از آن رو "فاطمه" نامیده اند که خلق از شناخت او بریده بریده و جدا جدایند.


ذوق مرگ شده ام!

ذوقم مرده بود! خیلی وقت پیش.

اما

اما من نفمیده بوم.

شاید هم نگذاشته بودند که بفهمم.

اما

اما دست عیسوی شب قدر به اذن ربش اورا از ممات به حیات برد.


و حالا...


 کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَکُنتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْیَاکُمْ

جشن تولد یک ساگی اش را حوصله نکردم بروم.

یعنی اصلا حالش را نداشتم!

توجهم به او خیلی کم شده است , انگار اصلا نیست.

چه کنم دست خودم نیست!

 بیچاره خیلی ناراحت است!

نکند او هم مرا فراموش کند؟!

نه!

حالا که به دنیا آمده است

امیدوارم خدا عمر با عزتش بدهد!



وبلاگم بلند بگو آمین...


به نام سلام


همه قصه های دنیا که تمام شدند, قصه او شروع شد...

----------------

حالا همه فهمیده اند.

همه دیشب فهمیدند.

فهمیدند که سلام شب قدر به دنیا آمده است.

خودش نمی دانست.

شاید همه چیز را فراموش کرده بود , چیزی یادش نمی آمد.

می گفتند سلام شب قدر به اذن ربش به زمین آمد.

زمینی ها را که دید دلش سوخت.

تصمیم گرفت که زمینی شود.

پیش ما آدم ها بماند و بشارتی باشد از ربش.

در زمین ماند و نامش شد سلام.


پایانش به دست اوست...

یا رفیق من لا رفیق له


دو دستت را گشوده ای, آغوشت را باز کرده ای.

مگر چه قدر دلت تنگ شده بود؟!

مگر چه قدر از هم دور شده ایم که این گونه مشتاق آغوشت را باز کرده ای...


یا باسط الیدین بالرحمه


+

قصه انگشتری بی مثلم اما بی نگین

دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند

داخل که می شوی
برگه کاغذی با فونتی درشت جلب نظر می کند:
"این مغازه مجهز به دوربین مدار بسته است."
کمی خودت را جمع می کنی
حواست هست که دیده می شوی... 




دلم جز هوایت هوایی ندارد

لبم غیر نامت نوایی ندارد...



دریافت