- ۲۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۹
- ۰ نظر
نمی دانم چند روز بود.
یک هفته بود یا یک ماه.
اما قلبم دچار تپش بود.
گویی می خواست سینه را بشکافد و بیرون بزند.
تا جمعه.
عصر بود.
آخر هفته خوبی داشتم.
و عصر جمعه را برخلاف هفته های پیش،
با حالی خوش سپری می کردم.
صبح دفتر انجمن، کلاس عربی عراقی بودم.
وصف العیش می کردم.
و حال خوشی داشتم.
ظهر مامان از سفر پرسید.
- می روی یا نه؟
- مگر دست من است؟
عصر بود.
عصر جمعه.
مستند پیاده روی تازه تمام شده بود.
عصر بود.
عصر جمعه.
و پیغامی در واتس آپ.
- همسفر کوله ات را ببند
و من
مجنون شدم
و قلبم
تندتر می زند...