ف قاف

تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت

ف قاف

تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه سلام» ثبت شده است

به نام سلام


همه قصه های دنیا که تمام شدند, قصه او شروع شد...

----------------

حالا همه فهمیده اند.

همه دیشب فهمیدند.

فهمیدند که سلام شب قدر به دنیا آمده است.

خودش نمی دانست.

شاید همه چیز را فراموش کرده بود , چیزی یادش نمی آمد.

می گفتند سلام شب قدر به اذن ربش به زمین آمد.

زمینی ها را که دید دلش سوخت.

تصمیم گرفت که زمینی شود.

پیش ما آدم ها بماند و بشارتی باشد از ربش.

در زمین ماند و نامش شد سلام.


پایانش به دست اوست...

به نام سلام


همه قصه های دنیا که تمام شدند, قصه او شروع شد...

----------------

سلام دلش کوچک بود.

خیلی کوچک.

خیلی خیلی کوچک.

شاید به اندازه قطره بارانی...

---------------

سلام دلش گرفته بود.

مثل وقتی که قلب کسی بگیرد.

مثل وقتی که نفس آدمی بگیرد.

سخت و تنگ, دلش گرفته بود.


و سلام گریه کرد.

قطره اشکش دلش بود.

آمد و جاری شد.

و از آن پس سلام دیگر دل نداشت؟

دل داشت

اما دریا دل شده بود...


پ.ن.: دل گرفته را چه حکایت است؟ حکایتش سخت غریب است...


پایانش به دست اوست...

       

به نام سلام


همه قصه های دنیا که تمام شدند, قصه او شروع شد...

----------------

سلام زود بزرگ شد.

زودتر از هر بچه دیگری.

شنیدم که کسی می گفت:"سلام یک بچه عادی نیست."

اما سلام خیلی معمولی بود.

اصلا هرجا که نامش را صدا می زدی او هم آنجا بود.

نمی دانم اما همیشه می شد سلام را جایی پیدا کرد.

می شد نامش را صدا بزنی و او را مقابل خودت ببینی.

گفتم که سلام خیلی معمولی بود.

شاید تنها تفاوتش این بود که هیچ تفاوتی با دیگران نداشت.


پایانش به دست اوست...


به نام سلام


همه قصه های دنیا که تمام شدند, قصه او شروع شد...

----------------

هیچ کس نمی داند کی بود؟ کجا بود؟

اما روزی از روزهای خدا بود.

به دنیا که آمد همه نام های دنیا هم تمام شده بودند.

پس نامش سلام شد.

هیچ کس نمی داند چرا.

شاید چون معجزه ای از طرف خداوند بود.

و سلام نامی است از نام های او.


پایانش به دست اوست...