قصه سلام [حکایت چهارم]
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۳۵ ب.ظ
به نام سلام
همه قصه های دنیا که تمام شدند, قصه او شروع شد...
----------------
حالا همه فهمیده اند.
همه دیشب فهمیدند.
فهمیدند که سلام شب قدر به دنیا آمده است.
خودش نمی دانست.
شاید همه چیز را فراموش کرده بود , چیزی یادش نمی آمد.
می گفتند سلام شب قدر به اذن ربش به زمین آمد.
زمینی ها را که دید دلش سوخت.
تصمیم گرفت که زمینی شود.
پیش ما آدم ها بماند و بشارتی باشد از ربش.
در زمین ماند و نامش شد سلام.
پایانش به دست اوست...
سلام
یاعلی . . .